سالها پیش پسرکی تنها که هیچ دوست و همدمی نداشت و تنها با دنیای بزرگ و آرزوهای کوچکش بزرگ میشد زندگی میکرد. او قلبی مهربان و همچون آیینه داشت. سالها گذشت پسرک بزرگتر شد و آرزوهایش نیز بزرگتر.
او با دختری آشنا شد و در نگاه اول همه دنیا و آرزوهایش را به او بخشید. حالا تنها دنیا و آرزوهای پسرک آن دختر شده بود. پسرک برده او شد، چون تنها کسی که به او محبت کرد آن دختر بود. برای پسرک همین دوستی در تمام زندگیش کافی بود اما برای دختر چنین نبود. پسرک هر روز با معنی بی وفایی بیشتر و بیشتر آشنا شد. او تصمیم گرفت که با دختر اتمام حجت کند اما دختر همه چیز را به هم ریخت. دل پسرک شکست. دختر بعد از گذاشتن یک یادگاری که زندگی پسرک را نابود کرد، رفت و دیگر پیدایش نشد.پسرک بزرگ و بزرگتر شد تا به امروز...
حالا دنیا و آرزوی پسرک مرگ است. قلب مهربان پسرک تبدیل به یک تکه سنگ شد، سنگی که قلبهای خیلی ها را شکست. اما توی این سنگ یک نقطه نورانی بود نقطه ای برای بازگشت دختر، آری او هنوز آن دختر را دوست دارد....
به راستی این تقصیر کیست؟ تقصیر پسرک،تقصیر دختر،تقصیر من...تو یا همه ما؟؟؟